وبلاگ نرگس حسینی نیا

درد مزمن

در سراسر جهان، یک بیماری همه گیر به نام درد مزمن محققان پزشکی را گیج کرده است. موضوع فقط این نیست که درد مزمن بشدت در حال افزایش است، بلکه کشورهایی با بهترین سیستم‌های بهداشتی و معقول‌ترین قوانین حمایت از کارگران از نظر اقتصادی، میزان زیادی از تولید ناخالص ملی خود را برای از کارافتادگی‌هایی که اغلب با درد مزمن مرتبط هستند، صرف می‌کنند. اسکاندیناوی یک نمونه است. به طور متوسط از سال ۱۹۸۰ تا ۲۰۱۵، کشورهای اسکاندیناوی ۴.۳ درصد از تولید ناخالص داخلی (GDP) خود را صرف هزینه ازکارافتادگی و معلولیت‌هایی کردند که بیشتر آن مربوط به کار است.

منبع: کتاب ذهن آزاد شده
سفارش این کتاب

در ایالات متحده، ادعاهای واقعی ازکارافتادگی به آن سطح نرسیده است (ایالات متحده ۱.۱ درصد از تولید ناخالص داخلی را برای ازکارافتادگی و معلولیت هزینه می‌کند)، اما هنوز کم هزینه نیست. هزینه پزشکی درد مزمن بین یک و نیم تا دو سوم تریلیون دلار است.

در سال ۲۰۱۲، بیش از نیمی از جمعیت آمریکا در طی سه ماه درد را تجربه کردند- یک بیماری همه‌گیر کاملا خاموش که بیش از سرطان، دیابت، حمله قلبی و سکته مغزی افراد را تحت تأثیر قرار می‌دهد. در همین حال، ایالات متحده، جهان را به تلاش (بدون موفقیت) برای درمان درد مزمن با مواد افیونی سوق داده است. ممکن است این رویکرد هزینه‌ها را پایین نگه‌داشته باشد اما نه به این دلیل که مشکل را حل کرده‌است. بلکه این بارِ مسئولیت را به بیماران و خانواده‌های آن‌ها منتقل کرده و منجر به بحران سلامت عمومی در اعتیاد به مواد افیونی شده‌است.

چرا این اتفاق ناگهانی افتاده است؟ آیا دنیای مدرن در حال حاضر به احتمال بیشتری نسبت به گذشته با آسیب فیزیکی به مردم مواجه است؟ به شدت. این تغییر تا حدی به دلیل نحوه صحبت درباره آن و درمان خود درد است.

در ایالات متحده حدود بیست سال پیش، پزشکان توسط نهاد معتبر بیمارستان و دیگران تشویق شدند که درمان درد را به عنوان “پنجمین علامت حیاتی” شروع کنند. همانطور که اندازه گیری دما، فشار خون، ضربان تنفس و ضربان قلب در ارزیابی سلامت بیمار بسیار مهم است. هدف این بود که در کنار آمدن با دردی، که مدت‌ها از آن گذشته بود، کمک بیشتری به مردم شود.

مشکل این است که اصلی‌ترین وسیله برای کمک به آنها، تجویز قرص برای از بین بردن درد است، نه اینکه بتواند تأثیر روانی- اجتماعی آن را در کوتاه مدت و بلند مدت مدیریت کند. رویکردهای روانشناختی از سیستم پزشکی پشتیبانی کمی دریافت کرده‌اند، بخشی به این دلیل است که درمان درد در یک مدل اشتباه گیر کرده است. این موضوع شرم آور است، زیرا تحقیقات نشان می‌دهد که آموزش ACT (و سایر رویکردهای روانشناختی) می‌تواند به مردم کمک کند تا در مقابله با پریشانی درد مزمن و در وهله اول از ایجاد درد مزمن جلوگیری کنند.

چالش بزرگ در مورد درد مزمن این است که برخلاف درد حاد ناشی از آسیب یا جراحی، به نظر می‌رسد که در یک سیستم عصبی زیست شناختی به نام شبکه حافظه منفور پایدار، ریشه دوانده است. این درد است، اما دردی نیست که از فرآیندهای حسی حاد در بافت آسیب دیده بدن، ناشی می‌شود. تجربه افرادی که دچار درد مزمن در اندام های خود مانند دست خود هستند را در نظر بگیرید. گاهی اوقات افراد برای جلوگیری از درد التماس می‌کنند که دست یا اندام خود را قطع کنند. این کار منطقی است، اما یک ایده بسیار بد است: کل ۸۵ درصد از کسانی که اندامی را قطع کرده‌اند، حتی با اینکه اندام از بین رفته است هنوز هم احساس درد می‌کنند! این امر به این دلیل نیست که با برداشتن اندام، اعصاب آسیب دیده است- به این دلیل است که درد در درجه اول دیگر در اندام نیست. این موضوع به سیستم عصبی مرکزی منتقل شده، در مغز ما جاسازی شده است، تقریباً به همان شکلی که خاطرات ما وجود دارد.

اگر درد به مدت سه ماه ادامه داشته باشد (معیار معمول در نظر گرفتن “مزمن” بودن آن)، تقریباً ۸۰ درصد احتمال دارد که چهار سال بعد ادامه یابد، و اگر معیار “مزمن” به شش ماه یا یکسال افزایش یابد، آمار حتی بدتر می‌شود.

حداقل در بزرگسالان، ACT (و همچنین هیچ گونه مداخله روانشناختی مبتنی بر شواهد دیگر، مانند CBT سنتی) برای دردهای مزمن عمدتاً با از بین بردن درد کار نمی‌کند. جایی که ACT قدرتمند است، کاهش سطح اضطراب ناشی از درد مزمن است، بنابراین تداخل آن را در زندگی کاهش می‌دهد. این موضوع به افراد کمک می‌کند تا فعالیت‌های منظم زندگی خود را با درد ادامه دهند، نه اینکه با درد مقابله کنند.

اگر بخشی از رویکرد کلی درد یک پیام ACT باشد، آیا پیشروی درد مزمن را کاهش می‌دهد؟ هنوز زود است، اما برخی از کارها با کودکانی که درد مزمن دارند، پیشنهاد کرده است که آموزش ACT می‌تواند از ریشه دار شدن درد برای همیشه جلوگیری کند. چندین مرکز در سطح جهانی، مانند موسسه کارولینسکا[۱] در استکهلم (جایی که جوایز نوبل اهدا می‌شود) از ACT به طور گسترده در کار با کودکان استفاده می‌کنند. این کار نشان داده است که به نظر می‌رسد ACT احساس درد را در کودکان بیشتر از بزرگسالان کاهش می‌دهد، شاید به این دلیل که درد در کودکان از نظر عصبی و روانشناختی کمتر عمیق می‌شود. شواهد جدید نشان می‌دهد که اگر ما ACT را در زمان مناسب در شرایط درد حاد اجرا کنیم، قبل از اینکه مزمن شوند، ممکن است در بزرگسالان نیز همین اتفاق رخ دهد (به عنوان مثال، استفاده از ACT قبل از جراحی کمر).

تشویق مردم به توسعه مهارت‌های پذیرش برای کنار آمدن با دردشان به هیچ وجه نباید اینگونه تفسیر شود که در واقع به آنها گفته شود “شجاع باشید و با آن کنار بیایید”. گفتن این جملات به مردم که باید درد خود را بپذیرند می‌تواند به نوعی مانند گفتن این باشد که: “لطفاً در مورد درد خود صحبت نکنید- این موضوع برای من بسیار آزار دهنده است.” این کار انسانی نیست و کمکی هم نمی‌کند.

پذیرش در ACT به هیچ وجه انکار یا کوچک شمردن درد نیست. این موضوع کمک می‌کند تا انعطاف‌پذیری‌ای ایجاد شود تا از زندگی با درد، به زندگی با درد و ترکیبی از پذیرش با گسلش و عمل متعهدانه بروید. فرد یاد می‌گیرد که برای بازگشت به زندگی حرفه‌ای خود در راستای ارزش‌های انتخاب شده، پذیرش درد داشته باشد.

[۱]. Karolinska

فراخوانی افکار و مفروضه ها در درمان شناختی و رفتاری (CBT)

مدل شناختی بک درباره آسیب شناسی روانی بر نقش محوری تفکر در فراخوانی و تداوم هیجان (افسردگی اضطراب و …) تاکید میکند.

سنجش شناختی در مدل شناختی بک چند سطح دارد. در نزدیک ترین سطح ،افکار خودآیند قرار میگیرند، که به طور خودانگیخته وارد ذهن می شوند که در نگاه اول درست به نظر می رسند و با مشکلات رفتاری یا هیجان های آشفته ساز گره خورده اند.

این افکار خودآیند می توانند طبق سوگیری ها یا تحریفهای خاص مثل ذهن خوانی، شخصی سازی،برچسب زدن، پیش گویی، فاجعه سازی یا تفکر دوقطبی (تفکر همه یا هیچ) دسته بندی شوند.

افکار خودآیند میتوانند درست یا غلط باشند. مثلا فکر خودآیند «همسرم مرا دوست ندارد» می تواند مبتنی بر ذهن خوانی باشد(مثل من شواهد کافی برای تایید این فکر ندارم) اما با این حال ممکن است مشخص شود همسرش واقعا او را دوست ندارد.

اطلاعات جدید از طریق افکار خودآیند) جهت داده می شوند و سپس طبق مفروضه های زیربنایی مورد ارزیابی قرار میگیرند. مفروضه های زیربنایی باطرح واره های فردی ارتباط دارند و باعث تقویت باورهای فردی منفی میشوند و از طریق بی اعتمادی و ترس از طرد شدن باعث تصدیق بیشتر آنها میشوند.

مثال: چرا من اینقدر بدبخت هستم؟…. فکر خودایند…………… اطلاعات جدید واردشده به ذهن مثل عدم توجه همسر با این فکر خودایند جهت دهی میشه که من بدبختم همسرم هم منو دوست ندارد.

طرحواره های فردیِ منفی، باعث توجه و حافظه انتخابی می شوند، بدین صورت که افراد احتمالا بیشتر متوجه وقایع منفی می شوند یا آنها را منفی تفسیر می کنند و اطلاعات همخوان با طرحواره را بیشتر به یاد می آورند. بناابراین چنین فرایندهایی باعث تقویت طرحواره می شوند.

مثل همون مثالی که زدم چون طروحواره فردیش منفی هستش وقایع منفی مثل عدم توجه رو شناسایی می کنه که همخوان با طرحوارش هم هست

مدل شناخت درمانی بر پایه مدل جورج کلی بناشده . در مدل جورج کلی فرض براین است که انسان دانشمند است، بدین معنا که انسان ها می توانند باورها یا سازه های خود را بشناسند و آنها را آزمون کنند.

مدل شناختی معاصرکه توسط بک و همکارانش گسترش یافت، تاکید ویژه ای بر علمی بودن تفکر دارد. تفکر علمی یعنی این که فرد به جای جستجوی شواهد تایید کننده باور خود، به دنبال ابطال یا عدم تایید باورش باشد.

افراد افسرده ممکن است به طور انتخابی به اطلاعاتی توجه کنند که با حالت مننفی افسردگی آنها همخوان است و از طرفی شواهد رد کننده باورهایشان را نادیده بگیردند. مدل شناختی به دنبال بررسی هر دوی این شواهد است.

نقش الیس و همکارانش در این موضوع انکار ناپذیر است.

نظریه الیس تاکید بر آسیب پذیری های شناختی رایج دارد و رویکرد کلی تری درباره آسیب شناسی روانی ارائه می دهد.

ما می خواهیم به این موضوع بپردازیم که درمانگران چطور می توانند با روش های مختلف به مراحعان کمک کنند تا افکار خود را بشناسند و آنها را ارزیابی کنند.

هدف اصلی این است که به مراجعان کمک کنیم به جای بیان هیجا نهای خود، الگوهای فکری شان را بشناسند و مشکل خود را در قالب رویکرد شناختی درک کنند.

گرینبرگ و سافران نشان دادند که ابراز هیجانی و اتحاد درمانی می تواند به مراجعان کمک کند تا از هیجانهایشان به عنوان منبع اطلاعاتی درباره نیازهای ارضاء نشده شان استفاده کنند.

طرح واره ها توسط حالت های هیجانی شدید فعال می شوند و به مراجع در تمایز انواع هیجانها کمک می کند

طرح واره های هیجانی درباره نیازهای ارضا نشده اطلاعات مفیدی درباره شناختواره ها فراهم می کنند و بخش مهمی از روشهای تغییر این افکار و احساس ها به شمار می روند.

در این نوشته به تکنیک های کلاسیک شناخت درمانی پرداخته می شود.

شناخت درمانی براین مفروضه بنیادین استوار است که تفسیر افراد از یک واقعه تعیین کننده چگونگی احساس و رفتار آنهاست. درواقع بسیاری از افراد تعجب میکنند وقتی که می فهمند احساسهای آنها نتیجه ی چگونگی تفکر آنها درباره یک واقعه است و اینکه با تغییر تفسیرهایشان از آن واقعه می توانند به احساسهای متفاوتی دست یابند.

افراد به این دلیل که فکرشان غیر منطقی است به دنبال درمان نیستند بلکه دلیل اصلی مراجعه آنها احساسها، رفتار و روابط مشکل آفرینشان است.

دو مسئله قابل توجه، این است که

۱- افکار و احساسها پدیده های متفاوتی هستند

۲- افکار، احساسها (و رفتار) را بوجود می آورند.

احساس ها: تجارب درونی هیجان ها هستند مثل احساس اضطراب، خشم ترس افسردگی بی تفاوتی و …

ما در فرایند درمان با احساس ها چالش نمی کنیم. ما احساس ها را زیر سوال نمی بریم، بلکه افکاری را که باعث این احساس ها شده اند به چالش می کشیم.